یک لحظه فکر کن...
به نام خدا فکر کن...
خدا...
نامش را گفته خدا ، چون او هم میخواهد به خود ایی...
کوچک تر که بودیم،اگر میپرسیدند چه کسی را بیشتر دوست داری، میگفتیم اول مادر و پدر و بعد این و ان،معلم و دوست ،فامیل و اشنا...
از همان اول هم غریب بودی در زمین...غریب بودی در ذهن ما...
هنوز هم هستی...
اگر میدانستیم در نامت چه رازی نهفته است،به خودمان می امدیم و تو را میشناختیم...
مگر نگفته ای هر کس خودش را بشناسد،مرا هم میشناسد...؟
ما هیچ وقت نخواستیم تو را بشناسیم...
و چون نخواسته ایم،با خودمان هم "غریب "هستیم...
چه میشود دنیای غریبه ها؟.....
جز سر در گمی چیزی ندارد!
دیگر نمیپرسیم چرا بی دلیل در خودمانیم...
از این به بعد میگوییم:در میان اینهمه فریاد های خدا خدا یی که در گرفتاری ها زدیم...حتی یکبار هم به خودمان نیامدیم...برای همین هم...سردرگمیم...