خرازی از خود ما بود. بین ما بود.این را همه میدانستند به جز تازه وارد ها که تصور دیگری از یک فرمانده لشکر داشتند.
ان اوایل من هم تصور دیگری از او داشتم.اما با اولین دیدار ذهنیت جدید و واقعی ام شکل گرفت.با چند تا از بچه ها
در حال نگهبانی در اطراف اروند بودیم.یک وقت دیدیم یکی دارد نزدیک میشود. نزدیکتر که شد اسم شب را گفت و بعد گفت:
((خسته نباشید))و پرسید:((چه خبر؟))
خبری نبود.به همین خاطر دستش را به علامت خداحافظی بالا اورد و رفت.از بچه ها پرسیدم:((کی بود این؟))
گفتند:((فرمانده لشکر،حاج حسین خرازی!))
باورم نشد گفتم:((فرمانده لشکر،تنها و بدون محافظ این وقت شب؟))
گفتند:((کم کم به این کارهایش عادت میکنی!))
"همرزم شهید خرازی"