روزشمار محرم عاشورا
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
قطره ای حقیقت

برای چه مانده ایم؟

وقتی فراموش کرده ایم برای چه امده ایم؟

نه رفاقت بلدیم،نه رقابت،نه صداقت...!

انوقت نشسته ایم به امید شفاعت...

خدایا...

یابال پرواز بده ...یا نغمه ی اواز...تا از تو بخوانیم،ازتو بگوییم...

دنیای بدون مهدی اینست دیگر!

یادمان رفته امده ایم تا با راهی را که نشانمان داده اند،با سعادت برگردیم...

فکر میکنیم امده ایم بمانیم...ان هم بدون سعادت!

خدایا...

نمیخواهم دنیای بدون مهدی را...

باشد...ما عهد کرده ایم نگوییم چرا امام زمان نمی اید،قول داده ایم بگوییم چه کرده ایم که امام زمان نمیاید...

ولی بدون یاد تو ،بدون مهدی...ما بی صاحبیم...دنیای ما بی صاحب است...یا صاحب الزمان ،

ما صاحب زمان میخواهیم...

خسته ایم از سر گردانی ،تو را به خدا ،بیا...سرو سامانی بده به خانه ی قلبهایمان...!

العجل...یا صاحب الزمان...ادرکنی...




      

صبر کنید..................

ارامتر............بگذارید ماهم برسیم به شما...

صبر کنید...

دنیای ما ایینه ایست که بعد از شما قدری غبار گرفته است.....

اینه ی غبار گرفته به کار ما نمی اید...

ما میخواهیم شفاف باشیم...میخواهیم مثل اب باشیم...

شما را به خدا ...ریسمان دنیای مارا با تمام توان نگه دارید...انگار...ماییم که داریم دور میشویم...شما ایستاده اید تا ما بهتان برسیم........پس صبرکن دنیا......ما میخواهیم پیاده

شویم......شهدا ایستاده اند و منتظر ما هستند...نمیخواهیم همقدم شویم با اهداف پوچت...دیگر پشت نمیکنیم به شهدا تا در مقابلمان جلوه ای زیبا دهی گناه را...

صبر کن ...ادامه ی راه را بر میگردیم...میخواهیم با شهدا ادامه دهیم....




      

به  فدای   مه  رویت   دل   ما  تاب  ندارد

و  صبوری  ز غم   هجر  تو   ارباب    ندارد

چه    شود   زود   بیایی  گل لبخند بروید

که  گل  خنده  رهی  جز  ره مهتاب ندارد

به  دلم  غصه که  فردا   نکند  باز    نیایی

که   گل  یاد  تو  اینجا  دل  شاداب  ندارد

قدمت  روی  دو  چشمم  تو بیا  باز بگویم

که  دو  دیده  ز فراغت  بخدا  خواب  ندارد

تو شه و سرور مایی چو نیایی چه نویسم

که  دلم   بهر   فراغت   غزل   ناب   ندارد

                                                           همره

 

لطفا اشکالات شعرام رو بنویسید.ممنون




      

همیشه میگوییم:واحسرتا ،جا مونده ایم از شهدا

هیچوقت نمیگوییم:واحسرتا ،نمونده ایم با شهدا

همیشه میگوییم:صاحب الزمان دیگر باما کار ندارد

هیچوقت نمیگوییم:صاحب الزمان از ما دیگر  یار   ندارد

همیشه میگوییم:حسین ذکر لبهایمان است

هیجوقت نمیگویییم ،حسین چراغ راهمان است

همیشه میگوییم:چرا   امام   زمان   نمی اید؟

هیچوقت نمیگوییم:چه کرده ایم که امام زمان نمی اید

همیشه میگوییم:کجایید ای شهیدان خدایی

هیچوقت نمیگوییم:کجاییم ای شهیدان خدایی...

 




      

یک لحظه فکر کن...

به نام خدا فکر کن...

خدا...

نامش را گفته خدا ، چون او هم میخواهد به خود ایی...

کوچک تر که بودیم،اگر میپرسیدند چه کسی را بیشتر دوست داری، میگفتیم اول مادر و پدر و بعد این و ان،معلم و دوست ،فامیل و اشنا...

از همان اول هم غریب بودی در زمین...غریب بودی در ذهن ما...

هنوز هم هستی...

اگر میدانستیم در نامت چه رازی نهفته است،به خودمان می امدیم و تو را میشناختیم...

مگر نگفته ای هر کس خودش را بشناسد،مرا هم میشناسد...؟

ما هیچ وقت نخواستیم تو را بشناسیم...

و چون نخواسته ایم،با خودمان هم "غریب "هستیم...

چه میشود دنیای غریبه ها؟.....

جز سر در گمی چیزی ندارد!

دیگر نمیپرسیم چرا بی دلیل در خودمانیم...

از این به بعد میگوییم:در میان اینهمه فریاد های خدا خدا یی که در گرفتاری ها زدیم...حتی یکبار هم به خودمان نیامدیم...برای همین هم...سردرگمیم...

 

 




      

بار ها دیده بودم که کنار خیابان می ایستد و برای تاکسی هادست تکان میدهد.

این ماشین ها هم گاهی پیش پایش ترمز میکردند و گاه نه.

یادم نمیرود که یکروز داشتم نگاهش میکردم که برای یک تاکسی دست بلند کرد.

تاکسی بی اعتنا از کنارش گذشت.

دلم به درد امد...با خودم گفتم:((چرا از ماشین سپاه استفاده نمیکند؟))

و صدای او بود که در گوشم پیچید:((بیت المال است!...))

                                                                           " همرزم شهید زین الدین"                                                                           




      

خرازی از خود ما بود. بین ما بود.این را همه میدانستند به جز تازه وارد ها که تصور دیگری از یک فرمانده لشکر داشتند.

ان اوایل من هم تصور دیگری از او داشتم.اما با اولین دیدار ذهنیت جدید و واقعی ام شکل گرفت.با چند تا از بچه ها

در حال نگهبانی در اطراف اروند بودیم.یک وقت دیدیم یکی دارد نزدیک میشود. نزدیکتر که شد اسم شب را گفت و بعد گفت:

((خسته نباشید))و پرسید:((چه خبر؟))

خبری نبود.به همین خاطر دستش را به علامت خداحافظی بالا اورد و رفت.از بچه ها پرسیدم:((کی بود این؟))

گفتند:((فرمانده لشکر،حاج حسین خرازی!))

باورم نشد گفتم:((فرمانده لشکر،تنها و بدون محافظ این وقت شب؟))

گفتند:((کم کم به این کارهایش عادت میکنی!))

                                                                                "همرزم شهید خرازی"