چقدر دلم تنگ شده بود...

آقا ممنون بابت اینکه هر چی بی معرفتی میکنم تو  بامعرفتی نشون میدی

پرده های اتوبوسو زدم کنـــار...

واااااای ...آقا ممنون...

چشمام پر از اشک شده بود

اشکایی که دلمو هر لحظه برای دیدن این صحن و سرا و این حال معنوی عجیب تشنه تر میکرد

از اتوبوس پیاده شدم...

روبه روی گنبد وایسادم...

همه چی مثل یه خواب بود و مثل همیشه

قشنگی همه چی وصف ناپذیر...

آقا رو صدا زدم....فقط زیر لب میگفتم"باورم نمیشه"...

وارد حیاط شدم...

چشممو نمیتونستم از گنبد بردارم

فقز آقارو صدا میزدم

روبه روی گنبد نشستم...

انگار دیگه پاهام توان راه رفتن نداشتن

به گنبد نگاه کردم...

انگار تمام اون لحظه هایی که ناخواسته دلشو میشکستم مثل یه فیل سینمایی از جلوی چشمام رد میشد

ناخواسته زیر لب گفتم...

چرا دوباره دعوتم کردی...؟مگه چیکار کردم که اینقدر دوسم داری...؟مگه بجز نامردی و بی معرفی کار دیگه ای هم کردم؟؟

سرمو انداختم پایین...

فقط گریه و گریه...

گفتم آقا شرمنده تم

کمکم کن....

اونجوری که باید امام زمانمو درک نکردم...

جاتون خالی دعای کمیل رو هم رو به روی گنبد خوشگل فیروزه ایش خوندیم

اجب حال خوبی...چه هوای خوبی...

همه چی دست به دست هم داده بود تا مارو یاد آقا بندازه

بعد جمکران هم حسابی حضرت معصومه رو زیارت کردیم...

دعاگوی همتون بودم

ایشالا خانـــــوم بطلبه دوباره بریم...

ماکه از زیارتش سیر نمیشیم...

التماس دعا